Wednesday, February 28, 2018

و شبیه شامه‌های به باد رفته





چون خدنگ مرگ هر آینه بر جان خوردنی‌ست، آن به که خود را نشانهٔ عار و ننگ نگردانی، چه، می‌دانی، که در این رِباط ِ خراب –اگر بسیار بمانی– نمانی، و در هیچ حساب نی، که سالی چند –به‌حالی که بدان بباید گریست– می‌بباید زیست، و مدتی –بر صفتی که بر او بباید بخشود– می‌بباید بود.

و از آن غافل که آن شب ِ مُظلم را روزها از آن تاریکتر در پی است، و این حادثه نسبت با آنکه در پی است، لاشی‌ء است. ساقی ِ ایام دُردیّ ِ دَرد باز پس گرفته است؛ بعد از این درخواهد داد.


نفثة‌المصدور/ محمد‌بن احمد نسوی

-
و شبیه شامه‌های به باد رفته، بوی تاریکیِ مسلخ به بَرده گرفته بود. نقاره به جُرمِ هوس‌ها‌ی منگ، جنون تکرارِ مدفون به رنج بود. از دفع گدازه‌های تن، کناره‌های فجور بر نهایت مغلوب می‌رسید و سرما بر سَر می‌زد
آنجا که می‌گفت زنگار دویده در حافظه. حافظه‌ را ضعف گرفته. که اینجا به آنجا فکر می‌کرد. و وقتی آنجا بود به اینجا. استحاله‌ی مدام استخوان به دندانِ لق.  و هی مرور تن در وطن و بی‌وطن. اینجاها که آسمان صاف بود وآنجاها رعد می‌زد به همنشین دریا. آنجا که خود را کُشی بر راه‌های آب، بر مزارع شکر، و گاه در گذار از زندان، خودکشی می‌شُد. و راه باز بود برای مُردن. وسیع و فراخ و عظیم چون وطن. و تن‌ها به راه. و تن‌ها به آب. و تن‌ها به باد. و تن‌ها به خاک. 

تب‌نوشت
به یکی از روزهای فوریه