Saturday, February 23, 2019

این پوسیده منقار دیوانه




تمامش پاشیده. به خاک. این پوسیده منقارِ دیوانه. پنجه‌های لرز نه چنان چابک، چونیِ به استحاله‌ی استخوان. خاموش که نبض مرگ به تن می‌کشد. این کوکوی سایه. خُلق تنگِ به خلوت می‌برد؛ سربه‌هوای این باغ. لهجه‌ی کوژ و لکنت ِ ادامه به خواب‌هاش. این جانور رمیده‌. زاده‌ی هراس. بال‌بالِ حیرتش، انگشتِ عطش به دهان می‌برد. این نگاره‌ی زخمی بر لمس مقرب.. که مکرر خفته است بر حافظه‌ی بُهت. مرتکبِ پنجه‌های وحش به هست‌های چمیده؛ به پوست‌های باز. آوازهای مغروقش، حجم دوری بود، زیر رگ‌های مرگ‌.
.
.
.  


در ادامه
 رنگ‌ها را به آب‌ها بسپار
آنجا که جنون
 تو را به خواب‌های عنکبوت تار می‌زند
و صدف‌ها در جنگل‌های شکافته
در نهان زمین
به آتشفشان آسمان پیوند می‌خورد
و
ماه و آفتاب
و ماه و آفتاب







0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home